با مهر امسال، دو سال میشود که مانند نه میلیون آدم دیگر تهرانی شدهام. من دیگر مسافر پایتخت شلوغ نیستم من مهاجرش هستم. شهروندی که همچون فیلمهای دهه چهل و پنجاه سینمای ایران که به سفارش سیاستگذاران پهلوی ساخته میشد تا از ورود شهرستانیهای مهاجر به تهران افسانهای جلوگیری کند، گیج و مبهوت در تهران سرگردان میشوم. «تهران امروز» اگر لوگوی رقصنده روزنامه هوادار شهردار سابق؛ قالیباف نباشد، بیشک دستپختش است.
منتشر شده در: دوهفتهنامه طراح امروز / شماره ۲۷ ، نیمه دوم شهریور ماه ۱۳۹۶ ، راه نو، صفحه ۴
به قلم: رضا ظُهرابی
قالیباف مشهدی شهری را برای میلیونها مهاجر چون خودش رقصاند تا به وضع اجتماعی امروزش رساند تا به سیاق تبلیغهای مترو گوششان را صبح به صبح به آسفالت خیابان بچسبانند و صدای مجرای زندگی را آن زیر بشنوند، بعد آن زیر جماعت داغان از تمام کشور توی ایستگاه مترو جمع شدهاند و مجرای زندگیشان به باریکی نخ دندان است. ایستگاه آزادی مثالی از شهر ساخته دست قالیباف است؛ یکمشت آدم نابود در آن جمع میشویم؛ مسافرهای ترمینال غرب، کارگرها و سربازهای از مرخصی برگشته که از نام درخور توجه «شادمان» به سمت امام علی تغییر خط میدهند کارمندها و کارگران روزمزد و ویزیتورها و منشیهای چشم پفکرده شش صبحی. در هیچکدامشان سحرخیز باش را نمیبینی، آدمهای کامروا نشده در مجرای زندگی قالیبافی. یک سریها هم هستند مثلاً از نارمک کارمند نشین در شرق یا صادقیهی شلوغ در غرب میآیند به مرکز، صبحشان را با موسیقیهای فاخری که توسط کلیشههای رسانه ملی به موسیقی کارمندی تغییر فاز دادهاند شروع میکنند. مثلاً صبحگاهی علیزاده و دختر ژولیده علینقی وزیری با تنظیم مشکاتیان. شعار پس تمام آنها این است، حس مصمم زندگیات را در مرکز تهران بسوزان، عصر آشولاش به خانه بازگرد. یکچیز را نباید هیچوقت فراموش کرد که آدمِ مترو، آدم مصمم نیست؛ آدم مصممها پولدارند، کار دارند یا قرار است به پول برسند. مترو سواران مضطربان صبحگاه و خستگان شب هنگاماند که نسبتشان با مفهوم پول در آنهمه فشار مترو هیچوقت تعریف مشخصی پیدا نخواهد کرد. نگاه چهرهها که میکنی میفهمی اطمینان در هیچ کجای مجرای زندگی این شهر وجود ندارد. آن زیر که هستی، حس میکنـــی تهران با تمام هشت میلیون جفت کفشـــی که روی تــــــــــن آسفالتیاش قدم میزنند، دارد بر شانههایت فشار میآورد و تو باید نقش کولهای قنواتِ تهران را بازی کنی و به تمام آنها که آن بالا دارند فشارت میدهند و تمام آنهایی که در آن زیر، توی مترو ساندویچت میکنند، با تمام خستگیات بفهمانی که میتوانی در شهرشان دوام بیاوری تا امروز هم پول را از جیب هزار نفر دیگر مثل خودت دربیاوری و به جیب هزار نفر مثل خودت سرازیر کنی. بفهمانی که با کِشانکشان حمل کردن کیف هزار کیلوییات دوام میآوری و جا نمیزنی و رها نمیکنی شهر سرشار از سختافزارشان را. باید اعتراف کنم که تهران را فقط از زیرش در همین مجرای زندگی قالیبافی خوب میتوانم پیدا کنم. اگر این بخش از تاریخ تهران را بپذیریم که در ابتدا دهاتی اطراف ری بوده که مردمش از ترس راهزنان در زیرزمینهای خانههایشان زندگی میکردند؛ باید بگویم که در آن زیر، در دالان تودرتوی مترو، یک تهرانیزاده اصیل تاریخی هستم که تمام سوراخ سنبههای زیر تهران را مثل کف دستم میشناسم؛ آدرس میدهم، عجله دارم و گاه حتی «الفها» را «واو» تلفظ میکنم؛ اما همیشه وضع بر همین منوال نیست. تهران را که تجربه میکنی تازه میفهمی که کف کفشهایت بیش از آنکه با سنگفرش گرانیتی مترو تماس داشته باشند باید گرمای تن عریان آسفالتی تهران را بچشند وگرنه تو را مهاجر تهران نمینامند. پس چارهای نیست باید تهران تاریخی را رها کنی و تن بدهی به گمشدن در کدِ ارتفاعی صفر و صفر.
از پلههای مترو که بالا میآیم تصور گلادیاتور که نه! گاوی را دارم که دریچه زمینبازی را برایش باز میکنند تا با ماتادورها بجنگد. حال تو ماندی و اضطراب جنگ و ماتادورهایی که درکشان نمیکنی. تهران جا خواب بزرگی است برای نه میلیون ماتادور که صبح تا شب را میجنگند و شب خسته از جنگل آسفالت به درون مکعبهای بلند سوراخسوراخشان پناه میبرند. هیچچیز تو را به یک شهر پیوند نمیدهد. همهجا خیابان است و رنگ تیره آسفالت و تو دائم در شهر، مسافر این خیابانها و جادهها هستی. مسافر را به کاروانسرایی و رباطی آنهم برای یکشب اقامت نیاز است و نه بیشتر. همین است که حس تعلقی تعریف نمیشود. ما تهرانیها در شهرمان دائم در حال گذریم و اسکان و ماندن و تعلق داشتن معنایی را به ذهنمان متباین نمیکند، ما در شهرمان همه باهم تنهاییم.
تهران بیمحله، تهران بیخانه، تهران بیکاشانه، شهر آسفالتی بزرگی است که تعداد فضاهای باهم بودنش و آشنایش کمتر از میزان خیابانها و بزرگراهها و جادههاست. اجازه دهید واضحتر بگویم، تهران بزرگترین محل زیست آسفالتی در جهان است. در این شهر، تو غریبه مهاجر خیابانهای پایتخت، دائم چهرهها را میکاوی تا در نبود فضایی آشنا، چهرهای آشناتر پیدا کنی تا که اضطراب گمشدنت را در برهوت جادهها و خیابانها مرهمی شود میان اینهمه غریبگی. البته این غریبگی و اضطراب گمشدن فقط مختص مهاجری چون تو نیست؛ که در نبود فضاهای آشنا در شهر که بتوانند به نماد و نشانهای از خاطرات جمعی تبدیل شوند، تهرانیهای راهبلد هم راه و چاه را از هم تشخیص نمیدهند. غریبگی و گمشدن از مشخصات سفر است و حرکت که تمام تهرانیها را درگیر دام روزانه خود میکند.
سیاستگذاران شهری طی سی سال گذشته هر آنچه از دستشان میآمده انجام دادهاند تا به مردم بفهمانند شهر تهران بی تاریخترین شهر جهان است. آنها با تغییر دائم نام خیابانها، سانسور کردن تاریخها و روایتها و محو کردن خیابانها و گذرها و محلات زیرپوست آسفالتی بزرگراهها و تن فولادین ماشینها، تلاش میکنند تا به ما بفهمانند که تهران بی خاطره در حافظه جمعی هیچکسی آشنا نیست. چوب تَحَکم حاکمان بر خاطرات شهر، ما فراموشکاران را تا ابد باهم غریبه کرده است.
در تهران شلوغ و پراضطراب ساخته درست حاکمان، نهادهای اجتماعی همتوان ایستادن ندارند، شاید بهتر باشد بگوییم حتی توان شکلگیری هم ندارند. این «غریبگی در شهر» تا آنجا پیش میرود که حتی تنها نهادهای اجتماعی موجود در ایران، یعنی خانواده و نمادش؛ خانه را هم تحت سلطه خود بهزانو درمیآورد. وقتیکه شهر در نبود فضاهای باهم بودن، امر خانه و سرمایه درون خانوادگی را تهدید میکند، امر خانه هم برای حفظ سرمایههای خانوادگی چارهای جز جنگی ایدئولوژیک با امر خیابان و به خطر انداختن اندک سرمایههای اجتماعی موجود را ندارد.
اما این تمام ماجرا نیست که شهرِ بیخاطره، از سویی دیگر، آتش جدال نسلی را هم در نهاد خانواده روشن میکند. ولیعصر، انقلاب، دانشگاه، تئاتر شهر، لالهزار و تجریش و…، تمام خاطرات مشترک من و پدر و پدربزرگم از فضاهای شهری است که همواره با حسرت از نابودی آنها یاد میکنیم. نه انقلاب و کتابفروشیهایش و تئاتر شهرش، آن فضاهای ۱۰ سال پیش من هستند و نه ولیعصر و تجریش و دزاشیب، خاطرات ۳۰ سال پیش مادر و پدرم را تداعی میکنند و نه لالهزار و پامنار، حسرتهای جوانی ۵۰ سال پیش پدربزرگم را. شهر بهواسطه فضاهای باهم بودنش و خاطراتش باید نقش ریسمانی را بازی کند که نسلهای شهروندانش را به هم پیوند میدهد.
این روزها، در ۳۰ سالگی، با دید معمارانه و جامعهشناسانهتری به پایتخت نگاه میکنم و هرچه زمان میگذرد، بیشتر از تهران اسطورهای نوجوانیام فاصله میگیرم. این روزها تهران رؤیایی من، خلاصهشده در لوکیشن فیلمهای قبل از دهه ۸۰ و این رؤیا تا آنجا مهآلود است که مهرماه دو سال پیش در ملاقات مضطرب و خسته با لالهزار افسانهای، این جمله را زیرنویس تصویری از لباس عروسی دوده گرفته و معلق بر فراز گذری نوشتم؛
«تهران پایتخت عروسان پرواز کرده در کوچه برلن».
منتشر شده در: دوهفتهنامه طراح امروز / شماره ۲۷ ، نیمه دوم شهریور ماه ۱۳۹۶ ، راه نو ، صفحه ۴
به قلم: رضا ظُهرابی
کپیرایت این مطلب متعلق به «دوهفتهنامه طراح امروز» میباشد. لذا بازنشر آن در نشریات و فضای وب (وبسایتها یا شبکههای اجتماعی) با هر شکل و عنوان، فقط با پذیرش کتبی شرایط گروه رسانهای طراح در ثبت مرجع و ماخذ امکانپذیر است.