«ـ چهکسی را بیش از همه دوست داری، ای مرد معمّایی، بگو؟ پدرت، مادرت، خواهر یا برادرت؟/ ـ من نه پدری دارم، نه مادری، نه خواهری، نه برادری./ ـ دوستانت؟/ ـ تو کلمهای را بهکار میبری که معنایش تابهامروز برایم ناشناخته مانده است./ ـ وطنت؟/ ـ نمیدانم در کدام عرض جغرافیایی جای دارد./ ـ زیبایی؟/ ـ با تمام وجود دوستش میداشتم، اگر که الهه و نامیرا بود./ ـ طلا؟/ ـ از آن همانگونه بیزارم که شما از خدایان بیزارید./ ـ پس به چه عشق میورزی، غریبۀ عجیب؟/ ـ به ابرها عشق میورزم… ابرهایی که میگذرند… آن بالا… آن بالا… ابرهای شگفتانگیز!»
منتشر شده در: دوهفتهنامه طراح امروز / شماره ۲۲ ، نیمه اول مرداد ماه ۱۳۹۶ ، صفحه آخر ، صفحه ۱۶
به قلم: رضا رحمتیراد
شعر «غریبه» بهطرز معناداری اولین قطعه از مجموعۀ ملال پاریس شارل بودلر است؛ مقدمهای که خواننده را بیمقدمه وسط یک پرسوجوی نامتعارف پرتاب میکند. انگار در لحظهای معین، کسی پنهانی گوش ایستاده و ردّ سؤالوجوابی خاص، فشرده و ناگهانی را گرفته که هیچ معلوم نیست دو طرف آن چهکسانی هستند و اصلاً چرا پا گرفته است. هر جواب مرد معمّاییِ شعر فقط ریشه و راز درون او را پنهانتر میکند. او که بهگفتۀ خود نه خانوادهای دارد، نه دوستی و نه موطنی، نه دلبستۀ زر است و نه دلباختۀ زیبایی، به ابرها عشق میورزد. ابرهای شگفتانگیز و دیرپا، ابرهای گمشده تا یک قرن که میگذرند و وقتی جنگ چهرۀ جهانِ قرن بعد (قرن بیستم) را بهکلی تغییر میدهد اینبار بر تأملات فیلسوف و نویسندۀ بزرگ دیگر، والتر بنیامین، سایه میاندازند؛ آنجا که پس از جنگ جهانی اول وقتی همهچیز ویران شده مینویسد: «نسلی که با تراموا به مدرسه میرفت حالا زیر آسمان فراخِ ییلاق ایستاده بود که هیچچیزِ آن بیتغییر نمانده بود غیر از ابرها و زیر این ابرها در میدان نیروی سیلهای ویرانگر و انفجارها، جسم نحیف و نزار انسان بود.»
مرد معمّایی و غریب شعر بودلر نمونۀ قرن نوزدهمیِ انسان نحیف و نزاری است که سالها بعد بر اثر جنگ و پیامدهای مخرب آن، و درپی محدودیتهای ناشی از بازار آزاد جهانی و بحرانهای برآمده از نظام سرمایهداری متأخر، از جملگی حقوق انسانیاش محروم و در مقیاس تودهای آواره خواهد شد. بهدنبال این اتفاق چهرۀ شهرها و هرچه در آنهاست تغییر خواهد کرد و بدینسان فقط ابرهای گذرای شعر بودلر که دستبرقضا هرگز ریشه در هیچ سرزمینی نداشته و ندارند، بهعنوان ریشهدارترین و بیتغییرترین بازماندگان قرن ماضی به دوران دگر میرسند. این ابرها همقصه با مرد معمّاییاند؛ پناهندگان شهرهای جهان، بیریشههای ریشهدار، آشیانهدارانِ عدم و بهتعبیر دقیق هانا آرنت «پیشقراولان عصر خویش»، آشنا و درعینحال ناشناس، با فرمی بیشکل و رازآمیز که مرگ را به بخشی از حیات خود تبدیل کرده، فرمی که هماره درگذر است؛ درگذر است تا نشانمان دهد انسان از آن حیث که انسان ـ و نه شهروند ـ است باید قدر ببیند و هر شهرِ جهان را خانۀ خویش بداند. و این مستلزم تغییری رادیکال (ریشهای) در تمام قوانین و مناسبات روبهافولِ ملتـدولتهای مدرن است. اختلافهای طبقاتی، شهرهای امروز را به آستانۀ ورشکستی کشانده و این قضیه در کشورهای جهان سوم، در همین تهران ما که از تمام تحولات دوران مدرن بهدور بوده و مدرنیته را فقط ازطریق غیبتش تجربه کرده نیز بهطرز پیچیده و متناقضی ظاهر میشود (کافی است هزینههای سرسامآور پروژههای بزرگ و مخرب شهری را درنظر آورید که بهخصوص در سالهای اخیر رواج یافته و تهران را به شهربازی بزرگ صاحبان قدرت و سرمایه تبدیل کرده است).
در چنین شرایطی است که باز باید ردّ ابرهای گذرا، ابرهای شگفتانگیز، ابرهای مرد معمایی شعر بودلر را گرفت و به اینجا و اکنون خود، به سطرهای شعر نیما یوشیج رسید، به خانۀ او که خانۀ تمام بازماندگان جهان، خانۀ همۀ افتادگان است؛ خانۀ ابرهاست: «خانهام ابریست/ یکسره روی زمین ابریست با آن/ از فراز گردنه خرد و خراب و مست/ باد میپیچد/ یکسره دنیا خراب از اوست/ و حواس من!»
۱. بودلر، شارل پیر (۱۳۹۰). بودلر/بنیامین گزیدۀ ملال پاریس و مقالۀ «سنترال پارک»، ترجمه مراد فرهادپور و امید مهرگان، نشر مینوی خرد، تهران
منتشر شده در: دوهفتهنامه طراح امروز / شماره ۲۲ ، نیمه اول مرداد ماه ۱۳۹۶ ، صفحه آخر ، صفحه ۱۶
به قلم: رضا رحمتیراد
کپیرایت این مطلب متعلق به «دوهفتهنامه طراح امروز» میباشد. لذا بازنشر آن در نشریات و فضای وب (وبسایتها یا شبکههای اجتماعی) با هر شکل و عنوان، فقط با پذیرش کتبی شرایط گروه رسانهای طراح در ثبت مرجع و ماخذ امکانپذیر است.