«بودلر صدای خویش را با غوغا و همهمۀ شهر در هم میآمیزد، درست بهسان شخصی که در میانۀ غرّش امواج سخن میگوید. کلام او تا آنجا که شنیده میشود، کاملاً روشن است. اما چیزی که با آن درمیآمیزد صدایش را خفه میکند. و این کلامْ آمیخته با این غرّش باقی میماند، غرّشی که آن را بهپیش میبرد و در همان حال معنایی ظلمانیتر بدان میبخشد»…
منتشر شده در: دوهفتهنامه طراح امروز / شماره ۲۵ ، نیمه دوم شهریور ماه ۱۳۹۶ ، صفحه آخر ، صفحه ۱۶
به قلم: رضا رحمتیراد
صدایی که از راوی شعر بودلر به گوش مخاطب میرسد حاصل همین برآمدن و فروخفتن توأمان است که از یک سو در هیاهوی شهر و در میان شلوغی گم میشود و از سوی دیگر ردِّ خود را همهجا، در هر صدایی باقی میگذارد و بدینسان، به یک میانجیِ محوشونده تبدیل میشود. صدای بهشهرآمدهای که هم در شهر هست و هم نیست؛ که زندگی نوظهور ساکنان پاریس قرن نوزدهم را به نمایش میگذارد و همزمان انکار میکند. این صدایی است که میتواند در دل شهر، بهناگاه از بیکرانگی آسمان و دریا، از زورق بادبانیِ کوچکی که در افق میلرزد، از تنهایی و سکوت بگوید و بیآنکه به تمامیِ اینها باری رمانتیک بدهد یا مقدسشان انگارد، ازدسترفتن آنها را در متن زندگیِ شهری اینگونه حک کند: «طبیعت، ای افسونگرِ بیرحم، رقیبِ هماره پیروز، رهایم کن! از وسوسهکردنِ امیال و غرورم بازایست! تحقیق در زیباییْ دوئلی است که در آن، هنرمند پیش از آنکه به خاک افتد، فریاد دهشت سر میدهد». و با اینهمه، فریاد دهشتِ او راه به جایی نمیبرد، بلکه بهسادگی در هیاهوی جمعیت گم میشود و شاعر، ناخواسته خود را در موقعیتی مییابد که بیرون از ارادۀ او شکل گرفته است. موقعیتی ناگهانی که بهتمامی به اتفاق بستگی دارد.
برای مثال شعر گمکردنِ هالۀ زرّین شرحِ یکی از همین اتفاقهاست. راوی شعر در جایی بدنام به شاعری برمیخورد که هیچ انتظار دیدنش را در چنین مکانی نداشته است. شاعر، در پاسخ بدو میگوید چندیپیش هنگامی که باعجله از عرض بلوار میگذشته، هالهاش (نشان صنفی شاعربودنش) از سرش لغزیده، به درون گلولای افتاده و چون او از اسبها و کالسکهها و بلوار نوساز ـ و به قول خودِ شاعر ـ از «این آشوبِ متحرک که در آن مرگ بهناگاه از هرسو چهارنعل سرمیرسد»، میترسیده، قید هاله را زده، از خیر آن گذشته و به این ترتیب جایگاه نمادین خود را از دست داده است. اما حالا که پس از گمکردنِ هالۀ زرّینش، به این مکان بدنام آمده نهتنها شکایتی ندارد و نگران نیست، بلکه خطاب به راوی که تنها کسی است که او را شناخته میگوید: «از وضعم کاملاً راضیام. فقط تو مرا شناختی. بهعلاوه، شأن و تشخّصْ حوصلهام را سر میبرد».
بودلر اینگونه جایگاه هبوطکردۀ شاعر را در شهر مدرن نشان میدهد و او را در آشوب جمعیت به حال خود میگذارد. و جالب این است که خود شاعر از این موقعیت، از گمشدنِ صدایش در میان غرّش امواج، رضایت کامل دارد. او بعد از گمکردنِ اتفاقیِ هالۀ زرّین خود درمییابد که همهچیز در محیط پیرامونش بهسرعت رو به تغییر است و در چنین شرایطی، اصرار به ماندن در جایگاه نمادینی که تا پیش از این داشته، هیچ حاصلی ندارد. پس فارغ از هرآنچه تا کنون اندوخته به مکانی بدنام میرود و بهواقع بر سر نام و جایگاهِ خود قمار میکند.
با این اوصاف شعرهای مجموعۀ ملال پاریس، شعرهاییاند دربارۀ ناممکنبودن شعرگفتن، در عصر و زمانهای که بهکلی آهنگی دگر میزند و هیچ صدایی در آن بهدرستی به گوش نمیرسد. اما نکته اینجاست که بودلر همین ناممکنبودنِ شعرگفتن را مینویسد و بنابراین، دقیقاً با خالیکردن زیر پای شعر، در ترازی دیگر، شعرگفتن را ممکن میسازد. او به این معنا شاعری مدرن است که هالۀ زرّین شاعربودنش را گم کرده و میداند که دست آخر، صدای او به هیچجای جهان نوظهور نمیرسد، اما شگفت اینکه با این حال، تنها صداییست که در آنسوی هیاهو، وقتی همهچیز خاموش شده باقی میماند.
۱. بخشی از مقالۀ «سنترال پارک» والتر بنیامین به ترجمۀ مراد فرهادپور و امید مهرگان
منتشر شده در: دوهفتهنامه طراح امروز / شماره ۲۵ ، نیمه دوم شهریور ماه ۱۳۹۶ ، صفحه آخر ، صفحه ۱۶
به قلم: رضا رحمتیراد
کپیرایت این مطلب متعلق به «دوهفتهنامه طراح امروز» میباشد. لذا بازنشر آن در نشریات و فضای وب (وبسایتها یا شبکههای اجتماعی) با هر شکل و عنوان، فقط با پذیرش کتبی شرایط گروه رسانهای طراح در ثبت مرجع و ماخذ امکانپذیر است.