«این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماری اسیر آرزوی عوضکردن تختهاست. این یکی میخواهد روبهروی بخاری رنج بکشد، و آن یکی گمان میبرد سلامتیاش را کنار پنجره بازمییابد. همیشه به نظرم میرسد هر جایی که نیستم همانجا احساس راحتی خواهم کرد، و این پرسشِ جابهجاشدن همانی است که بیوقفه با جانم در میان مینهم».
منتشر شده در: دوهفتهنامه طراح امروز / شماره ۲۶ ، نیمه اول مهر ماه ۱۳۹۶ ، صفحه آخر ، صفحه ۱۶
به قلم: رضا رحمتیراد
این نخستین سطرهای یکی از آخرین شعرهای منثور بودلر است در مجموعۀ ملال پاریس. شعرِ «هر جایی بیرون از این جهان»، همانطور که از عنوانش پیداست، طغیانی علیه وضع موجود است که راویِ آن بههیچروی سرِ سازش ندارد و میخواهد هرآنچه را در جهان هست از ریشه نفی کند. او پس از سطرهای طوفانی اولِ شعر، از فرط تنهایی با جانِ بینوا و فسردۀ خود حرف میزند، میخواهد از محیط شهر فاصله بگیرد و دل تنهای خویش را دعوت به سفر میکند. اما چشمانداز دوردست هم چیزی بهجز محیط پیرامونش نیست. در اطراف او، تا جایی که چشم کار میکند، همهچیز ویران شده و از بین رفته است. اهالی لیسبون «چنان نفرتی از نباتات دارند که همۀ درختان را ریشهکن میکنند» و شهرشان غرق در نور و مواد معدنی است و مایعی که اینهمه را منعکس میکند؛ روتردام به جنگلی از دکلها بدل شده و کشتیهایی که کنار خانهها لنگر انداختهاند؛ وضع باتاویا و تورینو هم به همین منوال است. راوی که عزم سفر کرده، هربار جانش را به همراهی فرامیخوانَد اما در خود، پاسخی نمییابد و خاموش میماند. او میخواهد به هر جایی بیرون از این جهان سفر کند و با اینحال هیچ جایی بیرون از این جهان پیدا نمیشود. سرانجام درمییابد که جان خاموشش، سخت بیمار و رخوتزده است و نتیجه میگیرد که باید به سرزمینهایی همتای مرگ بگریزند، به دورترین جاهای ممکن، به قطب شاید، که نیمی از آن ظلمت است و نیستی. تا در آنجا، بنا به تعبیر نبوغآمیز بودلر، ساعتها «حمام ظلمت» بگیرند و دمی از این جهان و هرچه در آن است برکنار بمانند. تا شفق قطبی پرتوهای سرخرنگش را بر آنها نازل کند: جایی برای مرگ؛ و فقط در این دم است که جانش پاسخی میدهد: «فرقی نمیکند کجا! فرقی نمیکند کجا! مادام که جایی بیرون از این جهان باشد!»
اصرار راوی شعر بودلر به خلاصشدن از شرّ این جهان، درست در شرایطی است که میداند دیگر هرگز امکان بیرونآمدن از چارچوب تنگ و خفقانآور آن نیست و حصاری که آدمی به دور خود کشیده هر دم بزرگتر و البته بستهتر و محدودتر میشود. حصاری که حالا، بیشتر از هر زمان دیگری، کلّ زمین را گرفته و دیگر حتی در قطب هم جایی برای نفسکشیدن انسان و طبیعت باقی نگذاشته است. این جهان با سرعت سرسامآوری بهسوی نابودی مطلق پیش میرود و آنطور که بودلر دریافته انگار چیزی جلودار سقوطش نیست. در شهرهای امروز حتی برای مرگ انسان هم جایی پیدا نمیشود و جنگل دکلها و منظرۀ مواد معدنی که بودلر در زمانۀ خود بهچشم دیده و همهجا را آلوده بدان یافته، حالا در مقیاسی بهمراتب عظیمتر و در شکل و شمایلی هیولایی هر گوشه و کناری را در بر گرفته است.
در چنین اوضاع و احوالی پایفشردن به زندگی جایی بیرون از این جهان، بیش از اینکه خواستهای عملی باشد، دنبال برملاکردن شکلی از زیست انسان معاصر است که این شرایط را به وجود آورده و ادامه میدهد. شکلی از سیاستورزیهای مبتنی بر اقتصاد بازار آزاد که جهان را به نابودی کشانده و درست پس از نابودیِ طبیعت، بهمنظور حفظ آن مدام نشست و گردهمآیی میگذارد و اصلاً، گویی با این کار برای غارت طبیعتِ از دست رفته جواز میگیرد. این جهانی است که در آن همهچیز آلوده به تبلیغات رسانهها شده و با این اوصاف، شاید تنها راه مقاومت، این جملۀ رادیکال راوی شعر بودلر باشد که «این پرسشِ جابهجاشدن همانی است که بیوقفه با جانم در میان مینهم»؛ جستجوی پیگیر راه رهایی، آنهم درست در زمانهای که در آن، مطلقاً همۀ راهها مسدود شدهاند.
۱. بودلر، شارل پیر (۱۳۹۰). بودلر/بنیامین گزیدۀ ملال پاریس و مقالۀ «سنترال پارک»، ترجمۀ مراد فرهادپور و امید مهرگان، نشر مینوی خرد، تهران
منتشر شده در: دوهفتهنامه طراح امروز / شماره ۲۶ ، نیمه اول مهر ماه ۱۳۹۶ ، صفحه آخر ، صفحه ۱۶
به قلم: رضا رحمتیراد
کپیرایت این مطلب متعلق به «دوهفتهنامه طراح امروز» میباشد. لذا بازنشر آن در نشریات و فضای وب (وبسایتها یا شبکههای اجتماعی) با هر شکل و عنوان، فقط با پذیرش کتبی شرایط گروه رسانهای طراح در ثبت مرجع و ماخذ امکانپذیر است.